تنیده به درد به قلم آوا موسوی
پارت بیست و هفتم :
کولهام را جلوی پاهایم کشیدم. نباید خودم را میباختم. من رمز موبایل اصلی نجمه را بلد بودم، شاید رمز جفتشان یکی بود.
با این فکر با انگشتانی مرتعش شانسم را امتحان کردم و همان رمز را وارد کردم. نمیدانم بخت با من یار بود و یا خدا دوستم داشت که موبایل باز شد.
قلبم آنقدر تند میتپید که به گلویم فشار میآورد. نمیدانستم کارم را درست انجام میدهم یا نه، فقط در سریع ترین حالت ممکن تم
مطالعهی این پارت کمتر از ۱۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۷ روز پیش تقدیم شما شده است.

آوا موسوی | نویسنده رمان
سلام عزیزم شما لطف داری به من♥️ از پارت سیزده به بعد و شروع فصل دوم ما به چهار سال قبل فلش بک داشتیم و داریم ماجراهای آشنایی سایه و آیه و مهداد و... رو میخونیم. بعد از اتمام فصل دوم مجدد به زمان حال بر میگردیم
۴ روز پیشزهرا
0خیلیم عالی ممنونم ازتون خانم *** عزیزم ممنون میشیم هر ازگاهی پارت هدیه بهمون بدی مثل پنجشنبه و جمعه که مشغول باشیم
۴ روز پیش
آوا موسوی | نویسنده رمان
بله پارت هدیه مداوم داشتیم در این مدت، همراهی دوستان توی کامنتا بیشتر باشه باز هم داریم🥰
۳ روز پیشAyda
3من حس میکنم در آینده رابطه سرگرد و سایه قوی تر میشه و ممکنه حال الان سایه به خاطر همین باشه یا اون قبری که به دیدنش میره برای سرگرد باشه
۵ روز پیشزهرا z
0جون بابا سرگردمون و عشقه شیپ بشون قشنگ میشه عالی خسته نباشی نویسنده توانا 💯💞🙏
۵ روز پیش
آوا موسوی | نویسنده رمان
ممنونم🥰💖
۵ روز پیشدستکشی هستم
1همه در حال دعوا واسه شیپ کردن سایه... منی که مهداد و سرگردو با هم شیپ میکنم💅🏻
۷ روز پیشنیاز
1تو روحت این چی بود گفتی 😂😂😂😂
۷ روز پیش
آوا موسوی | نویسنده رمان
نهههه🤣🤣🤣
۷ روز پیشثریا
1نهههههههه😅🙄
۶ روز پیشbi bi
0دستکشی عزیزم دیگه داری قاطی میکنی😂😂
۵ روز پیشدستکشی هستم
0اگه قاطی نداشتم که الان دستکشی نبودم😂
۵ روز پیشکارین
8انگاری سرگردمون دلش سریدە کە هر وقت سایە رو میبینە میخندە 😍🤩 ایی شیطون🤣😂👏
۷ روز پیش
آوا موسوی | نویسنده رمان
😍😁
۶ روز پیشثریا
1دقیقا 🤭❣️ مگه میشه شیپ شون نکرد
۶ روز پیشثریا
1ای سرگرد🥺❣️ مواظبتم😌
۶ روز پیشنفس
3آخی چه شیک و قشنگ آوا جون خیلی بدی که جیگر مارو آتیش میزنی خب همین سرگرد وسایه روبا هم جور می کردی نگاه چقدر قشنگ حرف میزنه قند تو دل آدم آب میشه حیفه به خدا 😥😓
۷ روز پیش
آوا موسوی | نویسنده رمان
من فقط قدرت انتخاب میدم😁🤭
۶ روز پیشسعادت
4وای خدا قلبم آمد تو دهنم که باسایه این عملیات انجام بدیم
۷ روز پیش
آوا موسوی | نویسنده رمان
ممنون از همراهیتون🌸
۶ روز پیششیپر سایه و مهداد
4من بر همان عهدی که بسته بودم هستم ولی سرگرد واقعا خیلی خوبه😭🦋✨
۷ روز پیش
آوا موسوی | نویسنده رمان
خیـــلی🥹
۶ روز پیشدلارام
4چرا دوست دارم تا اخرش با سرگردمون باشه
۷ روز پیش
آوا موسوی | نویسنده رمان
چون زیادی به هم میان🥹
۶ روز پیشAlireza
3آخیییییی مواظبتم 😍 واقعا منم باسایه استرس گرفتم پارت عالی بود واقعا
۷ روز پیش
آوا موسوی | نویسنده رمان
ممنونم🌸♥️
۶ روز پیشاسما
4آخی 😍 سرگرد چشمش سایه رو گرفته
۷ روز پیش
آوا موسوی | نویسنده رمان
😍🥹
۶ روز پیشگلی
7منم همراه سایه فشارم افتاد😂زیادی اقاعه سرگردمون ببینننن اخه چطور ارومش میکنه تازه نمیگه مواظبتونم میگه مواظبتم خیلی فرقه اقا🤣
۷ روز پیش
آوا موسوی | نویسنده رمان
سرگرد مهربون داره دل میبره😁
۶ روز پیشزن یاشار
1تا دیروز واسه ستاره کوچولو کف و خون قاطی میکردم امروز با خانم سایه 😭❤️ 🔥
۷ روز پیش
آوا موسوی | نویسنده رمان
ای وای🥹😍😂
۶ روز پیشندا
1خیلی هیجان انگیز عالی
۷ روز پیش
آوا موسوی | نویسنده رمان
ممنونم♥️
۶ روز پیش
لطفا صبر کنید...
زهرا
0سلام خانم *** جان رمانتون عالیه که آدم ازش سیر نمیشه فقط یه چیز منو گیج کرده پس عروسی آیه چیشد بعد بیمارستان و مشایخ با آیه چی پس چرا یهو تغییر کرد چرا سایه یهو با سرگرد آشنا شد کلا گیج شدم میشه توضیح بدید